Hossein Panahi
A.l.e.A.h.m.a.dفضلا... یاری
« این آدم بزرگها راستی چقدر عجیبند.» این پژواک صدای « شازده کوچولو »
آنتوان دوسنت اگزوپری است که از سیارهای به سیارهای میگردد و در برابر
خودپسندی، غرور، زورگویی میل به تصاحب همهچیز و همه کس و دیگر صفات
ناپسند آدمهایی که میبیند به زبان میآورد. او کودکی است که فقط به گلی
میاندیشد که در سیاره کوچکش سبز شده است.
شازده کوچولو با منطق کودکانهاش رفتارهای آدم بزرگها را که بسیار عادی
مینماید عجیب میبیند. و این البته غریب نیست. کودکان و بزرگترها منطق
خاص خود را دارند و از منظر هرکدام رفتار دیگری ناپسند و غیرعادی است.
کودکان هرگاه که بخواهند صفات ناپسندی را نشان دهند در نقش آدم بزرگها فرو
میروند و زور میگویند. دزدی میکنند. میجنگند و البته خیلی زود نقاب از
چهره برمیدارند و همان میشوند که کودکیشان فرمان میدهد. از آن سو نیز
آدم بزرگها گاه که میخواهند زیباتر، شیرینتر و دوستداشتنیتر رخ
بنمایند، در پوست کودکی فرو میروند و البته بسیار زود به دنیای سیاه و
سفید خود برمیگردند. اما در زمانه ما یک نفر از همین آدمبزرگها با یک
شیطنت شیرین خودش را در دنیای کودکی ابدی کرد. او اگرچه نمیتوانست مانع
درآمدن ریش و سبیل و پیدایش چین و چروک صورت شود، آنها را به حال خود گذاشت
که با بزرگسالی خود خوش باشند ولی قلبش را دو دستی به چنگ گرفت که گذر زمان
ردی بر آن نگذارد.
مانند شازده کوچولو - که تنها گل سیارهاش را در حباب نگهداری میکرد- قلبش
را از گزند ناپسندیهای روزگار آدم بزرگها محافظت میکرد.
حسین پناهی شاعر، نویسنده، کارگردان و بازیگر سینما، تئاتر و
تلویزیون شازده کوچولو، قصه ما است در این نوشتار سعی شده است با مروری
اجمالی بر زندگی وی که هیچ مرزی با کارهای هنریاش نداشت - کارنامهاش را
نگاهی بیندازیم. تولدش را در شناسنامه ششم شهریور 1335 ثبت کردهاند و محل
تولدش روستایی است به نام « دژکوه » در استان کهگیلویه و بویر احمد؛ همان
که در سریال تکهتکه شده « بیبییون » از تلویزیون نشان داده شد. او هم
مکتبخانه را درک کرده است و هم در مدارس جدید به تحصیل پرداخت. هم در زندگی
تجربه تحصیل در حوزه علمیه قم را دارد و هم هنرجویی جامعه هنری آناهیتا. هم
در شوشتر به معلمی پرداخت و هم در جبهههای دفاع از سرزمین حضور پیدا کرد
سال 1360 همراه خانوادهاش (همسر و دو دختر) به تهران مهاجرت میکند تا آن
طلبه، آن معلم، آن رزمنده روند حسین پناهی شدنش را در این شهر شاهد باشد.
شهری که غربت را به شکل بیرحمانهای به او نشان داد تا از همان روزهای
آغاز فعالیت هنریاش این درد بزرگ بشریت دست از سر آثار هنری و ادبیاش
برندارد.
پس از ورود به جامعه هنری آناهیتا و کسب هنر از اساتیدی چون مصطفی اسکویی
نوشتن را آغاز کرد. یک گل و بهار،آسانسور. تله تئاتر سرودی برای مادران ،
نوشتن به سبک آمریکایی، محله بهداشت، گرگها ، دل شیر و دو مرغابی در مه از
جمله فعالیتهایی است که کارنامه هنری پنج سال اول زندگیاش در تهران را
تشکیل میدهد که از آن میان <دو مرغابی در مه> جایگاه خاصی دارد. این
تلهتئاتر در آن سالها در حکم معرفینامه حسین پناهی است. چه از همان
روزها قصد کرده بود که خودش، زندگیاش و غربتش را به نمایش بگذارد. « دو
مرغابی در مه » داستان زندگی زن و شوهری است که در شهر بیترحمی چون تهران
زندگی میکنند، با پیشینه و فطرتی روستایی که در برخورد با غربت و سرمای
استخوان سوز شهر تاب از کف میدهند و در مه غلیظ شهر گم میشوند. نگاهی به
تیترهای روزنامهها و سایتها و وبلاگها در هنگام انتشار خبر مرگ حسین
پناهی به خوبی بیانگر این موضوع است که اولین و روشنترین تصویری که از او
در ذهن جامعه فرهنگی نقش بسته است،« الیاس » یا « الیوت » دو مرغابی در مه
است.
سال 1365 سالی است که خود را بر پرده نقرهای سینما به تماشا میگذارد.
فیلمهای سینمایی گال، گذرگاه، تیرباران، در مسیر تندباد، هیجو، ارثیه،
نار و نی، راز کوکب، چاوش و سایه خیال حاصل حضور پنج ساله دوم او در فضای
هنری ایران است. توجه خاص کارگردانان به فیزیک و شکل ظاهری او و صدای
خشدار و روستاییاش از او شخصیتی ساخته بود مورد توجه کارگردانان و البته
مخاطبان. در این آثار رگههایی از زندگی شخصیاش در لابهلای کار دیده
میشود که نشانگر این امر است که بسیاری از این شخصیتها متاثر از زندگی
شخصی وی نوشته و پرداخته شدهاند. در این میان « سایه خیال » جایگاه خاص
خود را دارد. او در این فیلم به دادن نشانهها بیمختصر از زندگی شخصی اش
بسنده نمیکند بلکه خودش و زندگیاش را تمام و کمال حراج میکند، چه او خود
بارها گفته بود که <هنرمند جماعت به زندگی عمهاش هم رحم نمیکند.« سایه
خیال » که توسط مسعود جعفری جوزانی نوشته شده بود داستان زندگی حسین
پناهی است بیهیچ کنایه و استعارهای، صریح و روشن. او با نام حسین
پناهی بازی میکند، زادگاهش استان کهگیلویه و بویر احمد است، از
شعرهایش در فیلم استفاده میشود. (البته تا این تاریخ علیرغم اینکه ارادت
خود به شعر را بارها بر زبان آورده ولی شعرهایش را منتشر نکرده بود.) به
دوران طلبگیاش اشاره میکند و صدها اشاره دیگر. شاید اولین بار بود در
سینمای ایران بازیگری در نقش خودش فرو میرفت (کاری که بعدها اکبر عبدی در
فیلم هنرپیشه انجام میدهد.) پنج ساله سوم زندگی حسین پناهی در تهران و
فضای فرهنگی هنری ایران از سال 1370 آغاز میشود. بازی در فیلمهای سینمایی
اوینار، مرد ناتمام (که گویا فیلمنامه این فیلم را هم محسن مخملباف با
نگاهی به شخصیت پناهی نوشته بود) مهاجر، هنرپیشه، آرزوی بزرگ ، روز واقعه و
سریال « دزدان مادربزرگ » حاصل کار این سالها است.
اما در این دوره است که حسین پناهی با انتشار شعرهایش وجه شاعرانگی
خود را روشنتر نشان میدهد. من و نازی، کابوسهای روسی، خروسها و ساعتها
و ستارهها مجموعه شعرهایی است که بعد نوشتاری شخصیت تصویری او را به نمایش
میگذارد. او در شعرهایش همان است که در فیلمهایش. همان الیوت « دو مرغابی
در مه» همان موسای مرد ناتمام و همان سهراب « دزدان مادربزرگ »، همان
حسین پناهی.
پناهی در این اشعار غربت را دستمایه قرار میدهد. او همان شخصیتهای غریب،
ساده، مجنون، پریشان فقیر و البته دانا و عاقل را در شعرهایش روایت میکند.
عشق به مادر، به زن و به همه چیزهای خوب و زیبا و طعنهبر زشتیهای زندگی
در اشعارش به خوبی نمایان است؛ اولی زلال و روشن و از نگاه یک مرد یا یک
کودک عاشق و دومی سیاه و البته طنز آلود از دید یک روشنفکر گوشهگیر و
ظاهرا دور از اجتماع.
حسین پناهی هشت سال دیگر غربت تهران و البته جهان را تاب آورد. در
این دوره تئاتر « چیزی شبیه زندگی » از مهمترین کارهای او است. در زمانی
که تئاتر کشور رونقی نداشت و تماشاگران گریزان از صحنه نمایش بودند، « چیزی
شبیه زندگی » در فضای تئاتر یک اتفاق بود که حسین پناهی نوشته و کارگردانی
کرده بود. اتفاقی که رابطه تماشاگران با سالنهای سوت و کور را دوباره
برقرار کرده بود.
بازی در فیلم سینمایی « کشتی یونانی » از مجموعه قصههای کیش، سریالهای «
یحیی و گلابتون » ، « آژانس دوستی » و « آواز مه » و نوشتن دیالوگهای
سریال « امام علی » از دیگر فعالیتهای سینمایی و تلویزیونی وی بوده است که
در کنار این، انتشار نمایشنامهها و اشعارش در کتابهای چیزی شبیه زندگی،
بیبی یون، خروسها و ساعتها، نمیدانمها، سالهاست که مردهام و انتشار
آلبوم دکلمه آخرین سرودههایش با نام « سلام خداحافظ » کارهای واپسین زندگی
او است.
و سرانجام پیکر بیجانش در مردادماه 83 در خانه اجارهای کشف شد در حالی که
سه روز از مرگش گذشته بود.
حسین پناهی گویی در زندگی رسالت داشت که غربت آدمی را روایت کند؛ چه
آن زمان که از جغرافیای مالوف خود دل میکند و در جغرافیایی غریب وطن
میگزیند و چه در زمانی که از همه پاکیها و زیباییهای فطری روح به
پلشتیها و سیاهیها نقل مکان میکند. او برای بیان هرچه بهتر اندیشهاش از
کودکی بیشترین استفاده را میبرد. در شعرهایش کودکان مظهر معصومیت و دوری
از پلشتیهایند که هنوز به بزرگی آلوده نشدهاند. در شعرهایش همیشه کودک
میشود و یا آرزو میکند که به کودکیاش برگردد. همیشه از دنیای بزرگترها
گریزان است. موقعیتی که آن را دنیای دوروییها و نیرنگها میداند که در
آن « آدم بزرگها وقتشان را برای دانه دادن به گنجشکها هدر نمیدهند.»
ایمان او به کودکی است که علیرغم ظاهر نامناسب برای ایفای نقش کودک در
سیسالگی نقش سهراب « دزدان مادر بزرگ » را به صورت باورپذیری بازی میکند
و در همین سریال تنهایی کودکانهاش را با قورباغهای که همیشه در جیب دارد
تقسیم میکند و هیچ کدام از آن همه آدم بزرگ دور و برش راهی به خلوتش
نمییابند. او هیچگاه نخواست که بزرگ شود و کودکیاش را تا 48 سالگیتمدید
کرد.
گاه سادهترین و معمولیترین گفتارها و رفتارهای آدم بزرگها را نمیفهمید
و زمانی در سادهترین حرفهای کودکانهاش بزرگترها در میماندند. نظیر همان
تصویری که در کتاب اگزوپری همه کلاه فرض میکنند ولی شازده کوچولو آن را یک
مار بوآ میبیند که در حال هضم فیلی است که به تازگی بلعیده.
حسین پناهی همان شازده کوچولو است که با دیدن یک جعبه با سه سوراخ
در مییابد که این میتواند خانه یک بره باشد.
آنتوان دو سنت اگزوپری در صفحه آخر کتابش تصویری کشیده است ؛ صحرایی با یک
ستاره درشت و ملتمسانه مینویسد: ظهور شازده کوچولو بر زمین در اینجا بود و
بعد در همین جا هم بود که ناپدید شد... اگر روزی تو آفریقا گذارتان به کویر
افتاد حتما آن را خواهید شناخت ... به التماس ازتان میخواهم که عجله به
خرج ندهید و درست زیر ستاره چند لحظهای توقف کنید.
آن وقت اگر بچهای به طرفتان آمد، اگر خندید، اگر موهایش طلایی بود... لابد
حدس میزنید که کیست. در آن صورت لطف کنید و نگذارید من اینجور افسرده خاطر
بمانم. بیدرنگ بردارید و به من بنویسید که او برگشته.>
آقای آنتوان دو سنت اگزوپری، نویسنده محترم کتاب شازده کوچولو! با سلام.
او برگشت. اگرچه موهایش طلایی نبود و نمیخندید بلکه برعکس برای آدم
بزرگها میگریست. او بعد از رفتن شما برگشت و 48 سال هم در سیاره ما بود و
بعد از پیش ما هم رفت. همانجا که هستید پیدایش کنید.
روزنا- سایت روزنامه اعتماد ملی
کلمات کلیدی :
¤ A.l.e.A.h.m.a.d ¤ | ساعت 6:1 عصر یکشنبه 88/4/21
نوشته های دیگران ( )
خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
-=[بازدید امروز]=-
21
-=[بازدید دیروز]=-
1
-=[کل بازدیدها]=-
82817
-=[ آرشیو ]=-
-=[لینک به وبلاگ]=-
-=[وضعیت من در یاهو]=-
:: خبرنامه وبلاگ ::